چشمهایش
چندین سال پیش دختری نابینا زندگی میکرد که به خاطر نابینا بودنش از همه متنفر بود جز نامزدش , روزی دختر به پسر گفت : اگر روزی بتواند دنیا را ببیند آن روز , روز ازدواجشان خواهد بود تا اینکه سر اجام شانس به او روی آورد و شخصی حاضر شد یک جفت چشم به دختر هدیه کند . آنگاه بود که توانست همه چیز از جمله نامزدش را ببیند پسر شادمانه از دختر پرسید : آیا زمان ازدواجشان فرا رسیده ؟دختر وقتی دید پسر نابینا است شوکه شد ودر پاسخ گفت :متاسم نمی توانم با تو ازدواج کنم. آخر تو نابینایی, پسر در حالی که به پهنای صورتش اشک میریخت سرش را پایین انداخت و از تخت دور شد بعد رو به سوی دختر کرد و گفت : بسیار خوب پس از تو خواهش میکنم مراقب چشمهایم باشی .
منتظر ::: پنج شنبه 87/7/25::: ساعت 4:35 عصر
نظرات دیگران: نظر
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
جا مانده ام از غافله.....
عرفه..
... انتظار عنوان ندارد...
رمانتیک....
آشتی .....!!!!
ما...و....آقا
بارش آسمان......
12قرن غربت...
آسمانی ترین یار
[عناوین آرشیوشده]
عرفه..
... انتظار عنوان ندارد...
رمانتیک....
آشتی .....!!!!
ما...و....آقا
بارش آسمان......
12قرن غربت...
آسمانی ترین یار
[عناوین آرشیوشده]
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 4
کل بازدید :22307
بازدید دیروز: 4
کل بازدید :22307
>> درباره خودم <<
>>آرشیو شده ها<<
>>لوگوی وبلاگ من<<
>>لینک دوستان<<
>>اشتراک در خبرنامه<<
>>طراح قالب<<